حکایت میکنند که...
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:"این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد."
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم ایستادند و
یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی
نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی
یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود
گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این
پسر چیزی نمیرسد."
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام
وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت
و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو را نمیخواستم این سبد ارزشی
بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد!
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید، دیگر فرصتهای برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد...
مطلب بسیار خوبی بود و مرا به چیزی که فراموش کردم راهنمایی کرد
انگار تلنگری بود که مرا به سر عقل آورد
واقعا از این مطلبت ممنونم و به نظر من بهترین مطلب پند آموزت بود
باز هم تشکر فراوان